مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

شازده کوچولو

پایان 8 ماهگیی

دیگه 8 ماهتم تموم شده الان بزرگ شدی دَ دَ و بوبو رو قشنگ میگی ووقتی ذوق میکنی کلی جیغ میزنی . بابایی بردیمت مرکز بهداشت بااینکه بخاطر دندونات بازم خوب غذا نمیخوری اما دکتره گفت رشدت هنوز خوبه . تو مطب کلی برای دکتر سخنرانی کردی و میخندیدی دکتره هم گفت چه بچه خوش اخلاقی معلومه به باباش رفته. خوب منم خوش اخلاقم اما چرا فقط گفت به بابات رفتی؟ برای غذا خوردنت هم گفت که یه قطره از داروخونه بگیرید بریزید تو غذاش تا اشتهاش باز بشه البته میتونید شما هم استفاده کنید اما بعد یه نگاه به جفتمون کرد گفت البته معلومه که اشتهای شما دو تا خیلی خوبه بعد از اون هم یکم تو خیابونا دور زدیمو اومدیم خونه. این روزا یکم دردسرمون هم زیاد شده . از این طرف فروش ...
30 آبان 1391

این نیز بگذرد...

بالاخره دندون پیشین پایین هم از لثه زد بیرون . عزیزم خیلی درد کشیدی اما خب باید تا بیرون اومدن همه دندونا تحمل کنی . هنوز هم بی قراریات ادامه داره و این خیلی منو ناراحت میکنه . امروز چندتا عکس میخوام برات بذارم تا بدونی که وقتی باییتو میبینی یا رو دوششی چقدر خوشحالی. یا وقتی سوار روروئکی برا خرابکاری از هیچ کاری دریغ نمیکنی و اینکه عاشق تاب بازی هستی. پس ببین که با اینکه درد دندون دراوردن اذیتت میکنه اما همیشگی نیست و روزای خوش هم داری جیگر مامان... ...
20 آبان 1391

مسافرت آبان

دوباره بخاطر کار بابایی چند روز رفتیم کرج . بابا جون خیلی غافلگیر شده بود و خیلی هم خوشحال. دیگه قرار شده بریم اونجا زندگی کنیم. این چند روز که اونجا بودیم من و بابایی دنبال خونه میگشتیم بالاخره یدونه خوشگلشو پیدا کردیم. اتاقاش مثله این خونمون بزرگ نیست اما هال بزرگی داره. منو بابایی سومین سالگرد ازدواجمون رو کرج جشن گرفتیم و این اولین سالیه که تو کوچولوی من مارو همراهی کردی. باباجون اینا میخواستن برا زندایی عاطفه عیدی ببرن شمال برا همین ماهم باهاشون رفتیم . مامان زندایی و خواهرش خیلی از دیدنت خوشحال شده بودن . تو هم از اینکه یه جای جدید میدیدی خیلی خوشحال بودی و با دقت به اطراف نگاه میکردی زندایی برای عیدی بهت یه عروسک پو کادو داد خیلی ...
17 آبان 1391
1